درویشی سر و پا برهنه از صحرای عدم، قدم به وادی وجود گذاشت...در محلهای از جنوب شهر، در کوچههای پیچاپیچ، در خانههای تو در تو ...آه! چهها بر او گذشت! ایران گنجایش او را نداشت؛ فشارها، سختیها، دیکتاتوریها، مبارزهها، خونها... به آمریکا رفت؛ غریب، ناآشنا، بیگانه. از آنجا زن گرفت، بچهدار شد، اما مردم او را نمیشناختند، او را بیگانه میدانستند، او را از خود میراندند. به بزرگترین مقامات علمی رسید، به بزرگترین مجامع علمی راه یافت، با دانشمندان، بزرگترین مسائل علمی روز را بحث و فحص میکرد، اما همچنان بیگانه بود، روح او را نمیشناختند. روح بلند او نمیتوانست در لجن زار مادی و اشرافی آمریکا پرواز کند؛ در قفس تنگ خودخواهیها و مصلحتطلبیها و مادیگریها اسیر شده بود. مردم نیز او را از خود میراندند، از او میترسیدند، او را عجیب و بیگانه میدانستند، و از او میرمیدند. روح او نیز طاقت نداشت که بیش از شانزده سال در آن سرزمین بماند و از درد فراغ بنالد. به لبنان رفت. آنجا نیز غریبه بود؛ عجیب، ناآشنا، روشی نامناسب و نامتجانس. عشق و محبّت و فداکاری او غریب بود. خط مکتبی و طرز تفکر فلسفی او بیگانه بود. تواضع او حمل بر ضعف میشد. عشق و محبت او حمل بر جهل میشد، فداکاری او حمل بر حماقت میشد. عدهای به خیال خود میخواستند او را بفریبند، و بدوشند و آلت دست قرار دهند. عدّهای او را جاسوس میخواندند، عدهای او را دیوانه. اما او یکه و تنها به راه خود میرفت؛ راهی باریک و تاریک و پرپیچ و خم وسخت و پرنشیب که کمتر کسی میتوانست به دنبال او برود. او بیگانه بود.راستی وطنم کجاست؟ کجاست که خاک آنجا مرا بپذیرد؟ مردمش مرا بپذیرند؟ به ایران آمدم؛ با چه شور و هیجانی!با چه شوق و ذوقی! تا جان فدا کنم، تا پروانهوار به دور شمع آن بگردم و همه وجود خود را خاکستر کنم، بسوزم و دود شوم، فدای وطن شوم، محو شوم.اما باز احساس میکنم که از مردم بیگانهام، آماج حملات سخت و تهمتها، دروغها، شایعهها و چه خودخواهیها، مصلحتطلبیها، ستمها، عقدهها، جهلها، عدم تعهدها، عدم مسئولیتها! آری، احساس میکنم که اینجا نیز از مردم هموطن خود بیگانهام.دیگر نمیدانم به کجا بروم؟ وطنم کجاست؟ چه میخواهم؟ و چطور میخواهم؟ ای علی، ای علی، به من تهمت میزدند، مرا محکوم میکردند و به من فحش میدادند؛ زیرا تو را دوست میدارم.ای علی، نمیدانی که چه جنایتها کردند، چه ظلمها و چه بدیها که همه راتحمل کردم و فداکاری میکردم و باز هم فحشم میدادند، بدی میکردند. یکباره به خود آمد. دیدم که سرتاسر ایران به من بد میگویند و حتی مؤمنین به خدا، نسبت به من اهانت میکردند، مرا جنایتکار مینامند و سب میکنند، فحش میدهند؛ مگرنه این بود که به فرمان امام در کردستان جنگیدم و دشمنان را قلع و قمع کردم؟ در مقابل فداکاریها و جانبازیها، در راه پاسداری از انقلاب، چگونه ممکن است که ایران را از فحش و ناسزا پر کنند و از زمین و آسمان تهمت و شایعه بسازند؟ مرا جلاد تل زعتر بنامند و حتی یک نفر از من دفاع نکند؟ همه سکوت کنند و گویی که با سکوت خود، تهمتها و شایعههای دروغ را تصدیق میکنند! به خود آمدم، دیدم که همه به قتل من کمر بستهاند. همه سازمانها و احزاب میخواهند مرا بکشند و همه روزه دوستان مرا به خاک و خون میکشند، به خانههای آنها میریزند، هر یک از دوستانم را بیابند، یا میکشند، یا میزنند و اسیر میکنند. چرا این طور است؟ زیرا من خواستهام که معیارهای تو را پیاده کنم. نتوانستهام که شرف خود و دین خود را به سیاستبازان بفروشم، نتوانستهام که با سرنوشت هزاران بیگناه بازی کنم، نتوانستهام که احساس تعهد و مسئولیت وجدانی خود را بکشم و در مقابل ظلمها و جنایتها سکوت کنم. شیعه <علی> از مرگ نمیترسد، معیارهای خدایی خود را در مذبح سیاستمداران قربانی نمیکند. برای من زندگی ارزشی نداشت که به خاطر آن، اسارت فریبکاران و دغلکاران را بپذیرم و روح خود را بکشم برای آنکه جسم خود را محافظت کنم. ای علی، تو گفتی که مرگ شرافتمندانه، هزار بار بر زندگی ننگین ترجیح دارد و من نیز بر این اعتقاد مقدّس، همه وجودم را آماده قربانی شدن کردم تا تسلیم زندگی ننگین نشوم. ای علی، هنگامی که جوان بودم و از قهرمانان عالم لذت میبردم، قهرمانی تو مرا فریفته بود و نبردهای بدر و احد و خندق مرا به وجد میآورد. هنگامی که در خیبر را با یک دست میکندی، دیگر از خوشحالی در پوست نمیگنجیدم...ای علی، بزرگتر شدم، به علم و ادب پرداختم.علم تو، ادب تو مرا فریفت.بزرگتر شدم. ایمان تو، عرفان تو مرا مبهوت کرد. اکنون دردها و غمهای تو مرا مسحور کرده است. درد و غم، پیوندی عمیق بین من و تو به وجود آورده است. در هر ضربان قلبم درد تو را احساس میکنم؛ چه دردهای کشندهای! دردی که تا مغز استخوان را میسوزاند، دردی که تو اسلام را بدانی و بتوانی پیاده کنی و سعادت انسانها را تأمین کنی، آنگاه ببینی که به دست فرصتطلبان به گمراهی کشیده میشود و تو مجبور به سکوت باشی؛ اما قتل عامها، جنایتها، خیانتها، ظلم و فسادها را در طول تاریخ ببینی، انحراف را ببینی، راهحل را بدانی و در حضور تو اسلام را قربانی کنند و تو ببینی که رگ و پوستت را میسوزانند، وجودت را قطعهقطعه میکنند، فرزندانت را قتل عام مینمایند، طاغوتها و فرعونها به وجود میآورند، قارونها گنجها از خون ملت میانبارند. مردم را فریب میدهند و آنچنان اجتماعی به وجود میآورند که در مساجد آنها تو را لعنت میکنند و به تو و خاندان تو فحش میدهند؛ آن هم در معابر و نماز جمعه. ای علی، چه درد بزرگی است که هنوز هم در جامعه اسلامی به تو اهانت میکنند، ارزش تو را نمیفهمند و هنوز استعداد درک تو را نیافتهاند! چه درد بزرگی است که تو شاهد سقوط اسلام باشی و نتوانی عملی انجام دهی! ای علی، امروز هم تو را میکوبند؛ حتی شیعیان تو هم تو را میکوبند. هر کسی که راه تو را در پیش بگیرد میکوبند. گویا مقدر شده است که پیروان راستین تو باید مثل تو لعن و نفرین شوند، تکفیرشوند، کوبیده شوند، و در زجر و شکنجه ، در دنیایی از غم و درد به ملاقات خدا بروند و آن قدر شکنجه ببینند که هنگام شهادت فریاد برآورند: <فُزتُ و رَبّ الکَعبه> به خدای کعبه قسم که آزاد شدم! ای علی، تشنه عدالتم، تو کجایی؟ نمیدانی از ظلم و ستمی که به نام اسلام میکنند، چه رنجی میبرم! خوش داشتم لحظهای در کنار عدلت بنشینم و دل دردمند خود را بر تو بگشایم و تو بین من و این همه مدعیان حکم میکردی و داد مرا میستاندی. ای علی، جز عشق و فداکاری از وجودم تراوش نکرده است. حسودان و توطئهچینان که از اعمال گذشته من نمیتوانند نقطه ضعفی پیدا کنند، میگویند: <در آینده خواهید دید که او آدم تبهکاری است. آینده نشان خواهد داد که او جنایتکار است!> کسانی که خود یک قدم مثبت برنداشتهاند، جز ریا و تزویر و تهمت و توطئه کاری نکردهاند، برای کوبیدن عمل صالح، به چنین فریبی دست میزنند و مردم عامی را بدین وسیله میفریبند.ای علی، من ناراحت ظلم و ستمی که بر من رفته و میرود، نیستم. من خوشحالم که همدرد توام و این خود نعمتی است، امّا ناراحتم که چنین کسانی به نام اسلام حرف میزنند، خود را مکتبی مینامند و اسلام را ضایع میکنند. ای علی، آرزو میکردم که بعد از 1400 سال، انقلاب اسلامی ما پیروز شود، حق و عدل مستقر شود، حکومتی نظیر حکومت تو برقرار گردد، عشق و محبت بین مردم انتشار پیدا کند، ایمان و عرفان در قلوب مردم جایگزین شود، طاغوتها از بین بروند، انسانها از همه قید و بندهای مادی و سیاسی و اجتماعی آزاد شوند، فقط در مقابل خدا سجده کنند، مدینه فاضلهای به وجود آید که دیگر استثمار و استعمار و دیکتاتور و ظلم و فساد در آن نباشد و همه جا نور حق را ببینیم، از همه جا زمزمه <سبحانالله> و فریاد <الله اکبر> بشنویم، همه استعدادهای ما بشکفد، با همه توان، با اخلاص و ایثار برای خودسازی و سازندگی جامعه بکوشیم هنگامی که دشمنی حمله کرد، بیمهابا به جنگ او برویم و به آسانی خود را قربانی این مکتب بکنیم و دیگر دغدغه خاطر و وسوسهای نماند. ای علی، به لبنان رفتم تا با محرومین و مستضعفین آنجا انیس و همدرد باشم. عدهای که لباس دین به تن کرده بودند، مرا دشمن پنداشتند. از علم وتواضع و فداکاری و استعدادهای من وحشت داشتند، مرا متهم میکردند که یا جاسوسم یا بهایی! زیرا ممکن نیست که کسی با استعداد و این همه امکانات و مقام و زندگی خوب، آمریکا را رها کند، با کمال تواضع در کمال فقر و بدون هیچ پاداشی، در دامان خطر، با فقرا همنشین و همدرد باشد. از نظر آنها باید دلیلی دیگر وجود داشته باشد؛ لابد کاسهای زیر نیم کاسه است! خدایا، چگونه به درگاه تو استغاثه کنم که عدهای این چنین مرا لعن و نفرین کنند، در حالی که با همه وجود برای کمک به آنها آمدهام و از زندگی و همه مزایایش گذشتهام، زن و فرزند را فدا کردهام. از گوشه فقر و گمنامی، در دامان خطر و در میان طوفانهای تهمت و ناسزا میخواهم خدمتی به شیعیان محروم تو کنم. آنجا نیز این چنین مرا استقبال میکنند و بر دل دردمندم نمک میپاشند. ای علی، در لبنان موسی صدر را دیدم که به اخلاص و ایثار برای محرومین کار میکرد. دیدم که شیعیان تو را متحد میکند، به آنها قدرت میدهد، به آنها شخصیت میدهد، هویت تاریخی آنها را زنده میکند. تشیع را که عقده حقارت بود، به جایگاه انقلابی برمیگرداند و از آن، مکتب سرخ تشیّع را رواج میبخشد و شهادت و فداکاری، ارزش و هویت تاریخی شیعه به او باز میگردد. جوانانی که غربزده بودند، خدای را نمیشناختند، همه وجود خود را تسلیم دشمنان کرده بودند، یکباره زنده میشوند، صور اسرافیل در آنها دمیده میشود، جانی تازه میگیرند و فریاد اعتراض علیه رژیم موجود برمیدارند. انقلابی بزرگ درمیگیرد. جوانان با عشق و شور و شوق به استقبال شهادت میروند و مردمی زنده و متحرّک قدم به عرصه حیات میگذارند که حرکتی عظیم و اجتماعی و تاریخی را پیریزی میکنند. میبینیم که موسی صدر چگونه حیات و هستی خود را وقف شیعیان و محرومان کرده است و با چه نیروی خدادادی، این حرکت عظیم تاریخی را هدایت میکند.اما با کمال تأسف شنیدم که باران تهمت و افترا از همه اطراف بر او میبارد و با همه توان او را میکوبند و با این <توان> تو را میکوبند، لعن و نفرین میکنند و بزرگترین گناهی که بر من میشمرند، این است که چرا از او حمایت میکنم! ای علی، بودن بر من سخت شد. همه درندگان دندان تیز کردند که مرا بدرند. همه صیادان اجتماع، دام انداختند که مرا به دام بیندازند، همه توطئهگران فاسد برای نابودی دین شروع به فعالیت کردند، نقشهها ریختند و دسیسهها طرح کردند. و من هنگامی که خود را کشته یافتم، به سیم آخر زدم. تصمیم گرفتم که <علی>وار زندگی کنم، از همه چیز خود بگذرم، از مرگ نترسم. کلمه حق را در برابر جباران با فریادهای سخت، طنینانداز کنم و تا زندهام، آزاده باشم و جز خدا نپرستم و در مقابل هیچ قدرتی تعظیم نکنم و هیچ حقی را فدای مصلحت ننمایم و آزادی و شرف خود را به زندگی نفروشم. این چنین کردم. به گردابهای خطر فرو رفتم، طوفانهای سخت مرا به هر طرف پرت کرد، در میان امواج مرگ غوطه میخوردم. گاهی زیر امواج دفن میشدم، گاهی بالا میآمدم و چشمانم به آسمان و ستارگان میافتاد که هنوز میدرخشند. باز به خود میگفتم: ای خدا، جز تو نمیخواهم، جز تو به راهی نمیروم، جز تو نمیگویم، دنیا را سهطلاقه کردهام و از راه خود برنمیگردم، دست از تو برنمیدارم. الله الله! من به مکتب خود پایبندم. |